گفت:«مارا دوست داری بابا؟»
و جواب شنید: «معلوم است دخترم. بچه هایم پاره قلب من هستند».
گفت: بابای خوبم مگر نگفتی که قلب مومن فقط جای محبت خداست؟ محبت خالص قلبت را بگذار برای خدا و مهربانی ات بماند برای ما فرزندانت».
دختر خردسال، از همان روزها زینت پدر بود.

*

پنج ساله بود که غم پدربزرگ را دید.
همان سال پهلوی شکسته مادر و دست های پدر را دید.
30 سالش که شد غوغای جمل به راه افتاد.
در 31 سالگی فتنه صفین را دید و سال بعد هم نوبت تماشای نفاق نهروانی ها بود و غربت پدر. 34 ساله بود که غربت پدر با داغش همراه شد.
34 سالگی اش همزمان شد با ماجرای زهر جعده و تشت خونین و شهادت برادر.
عمرش که به 56 سال رسید هم ماجرای عاشورا بود و غربت برادر و تشنگی بچه ها و داغ برادران و پسران و برادرزاده ها.
گودال قتلگاه و بوسه بر تن بی سر برادر هم وقتی با داغ خیمه های آتش گرفته همراه شد، مصیبت ها بیشتر شد.
خرابه شام، هلهله مردم و سری که بالای نیزه همیشه در برابرش بود، کمرش را خم کرده بود.
دیگر هیچکس شک نداشت که «ام المصایب» کسی جز او نیست.

*

به مدینه که رسید، عبدالله دنبالش می‌گشت. هرچه میان جمعیت بیشتر می‌گشت کمتر اثری از همسرش می‌یافت خودش را به عبدالله رساند تا از سر در گمی نجاتش دهد:«نه! زینب من شبیه تو نیست». عبدالله حق داشت. صورت شکسته، موهای سفید، قامت خمیده. زینب قبل از کربلا با زینب بعد از کربلا قابل مقایسه نبود.
مصیبت ها کار خودش را کرده بود

*

مادر مصیبت ها بود. اما وقتی بعد از همه آن مصیبت ها، یزید(لعنت الله علیه) از حال و روزش پرسید گفت:«هیچ چیز جز زیبایی ندیدم».

شاید همان موقع یاد آن روزهای خردسالی و گفت و گویش با پدر درباره محبت افتاده بود.


منبع: مجله همشهری جوان – شماره 256