امام رضا فرمودند : “روز حسین پلک چشمان ما را مجروح و اشکهای ما را جاری کرد . ”
دنیا ، خیلی کوچک است …
چه روزگاری بود …
روزهائی که مادر ، گیسوان مرا شانه می کرد و با شیرین زبانی های تو تبسم !
روزهای بازی های کودکانه پیغمبر با تو و برادرمان !
روزهای خوب با تو بودن …
نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم ، نه ! اما روایت درد آسان نیست !
می بینی برادر ! دیروز زینت دوش نبی بودی و امروز در آغوش خاک !
و این روایت زینب است از چهل روز دوری و فراق !
چهل روز است که اشک هایمان را نشسته ایم ! و چهل روز است که در عزای تو
نشسته ایم ! و چهل روز است که از پا ننشسته ایم !
خواستند ما را بی تاب کنند . غافل از اینکه صبر ، همسایه دیوار به دیوار ماست ! و آشنای قدیمی ! ما ، صبر را در خانه علی آموختیم ! ماجرای کوچه ، در نیم سوخته و چادر خاک آلوده مادر ! حسین جان ! چهل سال دیگر که نه … چهارصد سال دیگر هم که بگذرد ، ندای ” هل من ناصر ” تو بی جواب نخواهد ماند ! قرن ها می روند و می آیند ، پرچمت بر زمین نخواهد ماند …
خاکسار کوی عشقت ؛
علیرضا پورمشیر