هوالله

” به بهانه شهادت دو طفلان حضرت ماه ، مسلم بن عقیل  ، سفیر حضرت عشق ”

گفت: سر شما را براى ابن زیاد مى‏برم و جایزه مى‏گیرم . گفتند: خویشى ما با رسول خدا را نادیده مى‏گیرى ؟ گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید! گفتند: اى مرد! ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ما حكم كند. گفت: من باید با ریختن خون شما خود را به او نزدیك كنم . گفتند: اى مرد! به كودكى ما رحم كن ! گفت: خدا در دلم رحمى نیافریده است . گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانیم . گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانید . آنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فریاد بر آورند كه: یا حى یا حكیم یا احكم الحاكمین میان ما و او به حق حكم كن . سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه‏اى گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مى‏خواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالى كه آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او مى‏رسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد. ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! كجا آنها را پیدا كردى؟! گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان كرده بود. گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى كردى؟ سپس از او پرسید: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو كرد. ابن زیاد پرسید: چرا آنها را زنده نیاوردى تا به تو چهار هزار درهم جایزه دهم؟ گفت: دلم راه نداد جز آن كه با خون آنها خود را به تو نزدیك كنم . ابن زیاد گفت: آخرین حرف آنان چه بود؟ گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: یا حى یا حكیم یا احكم الحاكمین! میان ما و این مرد به حق حكم كن . ابن زیاد گفت: خدا در میان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو به حاضران در مجلس كرده گفت: كیست كه كار این نابكار را بسازد؟ مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من ! عبیدالله گفت: او را به همان جایى كه این دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار كه با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور. آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در كنار فرات به سزاى عمل ننگینش رسانید و سرش را براى ابن زیاد برد. نوشته‏اند كه: سر او را بر نیزه كرده و در كوچه‏ها مى‏گرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مى‏رفتند و مى‏گفتند: این است كشنده عترت رسول خدا !

قرن ها می گذرد و سالها نیز هم … ابن زیاد ها سر به خاک گذاشتند و یزید و یزیدیان نیز هم … اما دائی حسین ما نیز ما را تنها نگذاشت ! حالا هر کس زائر کربلا می  شود ، بعد از زیارت دائی حسینمان ما را نیز زیارت می کند ! حالا ما شدیم دو طفلان مسلم بن عقیل ! ما هر چه داریم از حسین داریم و شما نیز هم … قدر روزهای با حسین بودن را بدانید به حرف پدر ما گوش کنید که گفت : هرچه هست در خانه علی است و اولاد علی ! پسران من چای دیگر خبری نیست ! مردم ! به خدا جای دیگر خبری نیست ! هر چه هست در این خانه است  ! مادر ، زلف ما را به زلف حسین گره زد … شما نیز زلف خود را بر زلف حسین ، دائی مهربان ما گره زنید … راستی اگر کربلا می خواهید ، بسم الله ! دائی ما حضرت حسین خیلی ما را دوست دارد … دلت هوای کربلا ندارد …؟!

خاکسار کوی عشقت ؛ علیرضا پورمشیر