براي دريافت والپيپر كليك كنيد

ازخيمه هاكه رفتي و ديدي مرا به خواب

داغي بزرگ بر دل كوچك نهاده اي

گرچه زمن لب تو خداحافظي نكرد

مي گفت عمّه ام به رخم بوسه داده اي

من با هواي ديدن تو زنده مانده ام

جوياي گنج بودم و ويرانه نشين شدم

ممكن نشد كه بوسه دهم بر رخت به ني

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چين شدم

تا گفتگوي عمّه شنيدم ميان راه

ديدم تو را به نيزه و باور نداشتم

تا يك نگه ز گوشه ي چشمي به من كني

من چشم از سر تو دمي بر نداشتم

با آنكه آن نگاه ، مرا جان تازه داد

اما دوپلك خود ز چه بر هم گزاشتي

يكباره از چه رو ، دو ستاره افول كرد

گويا توان ديدن عمّه نداشتي

من كنار عمّه سِتادم به روي پاي

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستي سياه بي ادبي كرد با سرت

منهم كبود دست روي سر گذاشتم

با آنكه دستبرد خزان ديده اي و ليك

باغ ولايت است كه سر سبز و خرّم است

رخسار توست باغ هميشه بهار من

افسوس از اينكه فرصت ديدار بس كم است

اي گل اگر چه آب نديدي ولي بُوَد

از غنچه هاي صبح لبت نو شكفته تر

از جورها كه با من و عمـّه شد مپرس

اين راز سر به مُهر ، چه بهتر نهفته تر

هر كس غمم شنيد ، غم خود زياد برد

بر زاري ام ز ديده و دل ، زار گريه كرد

هر گاه كودك تو ، به ديوار سر گذاشت

بر حال او دل در و ديوار گريه كرد

اي مه كه شمع محفل تاريك من شدي

امشب حسد به كلبه ي من ماه مي برد

گر ميزبان نيامده امشب به پيشواز

از من مَرَنج ، عمّه مرا راه مي برد

گر اشك من به چهره ي مهتابي ام نبود

اي ماه ، اين سپهر ، اثَر از شَفَق نداشت

معذور دار، اگر شده آشفته موي من

دستم بر شانه به گيسو رَمَق نداشت

ويرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بي كسي

اين كوه را بگو، تن چون كاه چون كِشَد؟

پاي تو كو؟كه بر سَرِ چشمان خود نَهم

دست تو كو؟ كه خار ز پايم برون كشد

سيلي نخوره نيست كسي بين ما ولي

كو آن زبان ؟ كه با تو بگويم چگونه ام

دست عَدو بزرگ تر از چهره ي من است

يك ضربه زد كبود شده هر دو گونه ام

يكبار سر به گوشه ي ويران بزن ، ببين

من خاك پاي تو به جبين مي كشم بيا

كن زنده ياد مادر خود را ببين چسان

خود را از درد روي زمين مي كشم بيا

گر در بَرَت به پاي نخيزم ز من مپرس

اما ببخش، نيست تواني به پاي من

نه شمع در خرابه ، نه تو گفتگو كني

مشكل شده شناختن تو براي من

اي آرزوي گمشده پيدا شدي و من

دست از جهان و هر چه در آن هست مي كشم

سيلي ، گرفته قوّت بينايي ام

من تا شناسمت به رخت دست مي كشم

اي گل ، زعطر ناب تو آگه شدم ، تويي

ويرانه ، روز گشته اگر چه دل شب است

انگشت ها كه با لب تو بوده آشنا

باور نمي كنند كه اين لب همان لب است

علي انساني